چهار راه شوم

محمد علی ضیغمی
hamid_r2d2@yahoo.com



------------------------------------------------------
فصل اول : زندگی
------------------------------------------------------
نمی خواستم از خواب بیدار شوم بدنم خیلی درد میکرد ولی نمی شد تا بعد از ظهر خوابید نهارو صبحانه را با هم خوردم . از خانه بیرون زدم و پیاده به سمت چهارراه بهراه افتادم ِ دختری ازعرض خیابان می گذشت و به پسری لبخند میزد زن بد سیرتی به دنبال مردی می گشت ...
دختری در کنار خیابان ایستاده است فکر کنم به میهمانی میرود آرایش از صورتش چکه می کند روسری اش را بر پشت مویش انداخته بود گویی به تازگی بینی اش 2متری نه 2 سانتی کوتاه شده چانه اش کوچک شده وگونه هایش درشتر به نظر میرسد . دلم برایش میسوزد بیچاره فقیر است . شلوارش برایش کوتاه شده و تازیر زانوانش رسیده است بیچاره معلوم نیست از چند سالگی آنرا به پا دارد. آستین و قد مانتویش هم کوتاه است.
کمکم کوپن امروز آفتاب به پایان میرسد به چهارراه میرسم مردی با سر و وضعی آشفته لنگ لنگان دستش را به سوی شیشه ها دراز می کند همه میدانند همه میدانند او معتاد است هیچ کس به او پول نمی دهد .نمی دانم از صبح چقدرپول جمع کرده "شاید یک قران و دو عباسی". به خود می ایم و می بینم خیلی از خانه دور شده ام هوا ظلمات است . حال پیاده رفتن ندارم . پول خردی ته جیبم مانده سوار ماشین میشوم . مردی با سیبیلی پهن و شکمی نفخ کرده پشت فرمان نشسته است اوه تعجب میکنم...! دختری بدون روسری روی صندلی جلو نشسته گیسوانش تا کمرش میرسد و آنها را از پشت سر با کش بسته . نه اشتباه می کنم او پسر است آری او پسری است با ابروان باریک شده و موهای بلند و صورتی براق. از کنار کوچه ای تاریک می گذریم دختر و پسری نزدیک به هم در تاریکی ایستاده اند و.... هر دوی آنها مسلمانند.
آفتاب از پنجره 20در50 سانتی اتاقم روی چشمم می افتد باید بیدار شد شاید امروز همانند روز های قبل بیرون بروم ِصدایی به گوش میرسد " سبزی آشی سبزی قورمه" نمی دانم چند روز است که این کار را میکنم
" یک روز ...دوروز...نه دو ماه و چهار روز است "دوماه و چهار روز است که صبح از خانه خارج می شوم و شب به خانه باز می گردم هر روز همان اتفاقات می افتد . هر روز تا همان چهار راه میروم و بر میگردم . هر روز دختری از عرض خیابان میگذرد. دوباره وارد شهر میشوم شهری با برج های بلند الهیه و زاغه نشینان جنوب شهر ِ شهر رجاله ها ِشهری پراز آپاتمان های خالی و خانه های پر از مستاجران بی خانه ِ شهر پولدار های یک شبه و ممملاکان بر شکسته شهری پر از زباله شهری که در میان زباله های آن موش ها به دنبال گربه ها میگردند وشهری که کلاغ ها بر فراز شاخه های خشک چنارش آواز شومی سر می دهند دوباره وارد این شهر می شوم و به سمت چهاراه به راه می افتم هر چند که "از بازگشت به شهر مشدی تقی و مشدی نقی چندشم می شود و نوعی بغض قدیمی گلویم را میفشارد"
هیچ کس حتی به من نگاه نمی کند ِ همه یا با تلفن حرف می زنند یا با موبایل و یا با دوستان و آشنایان و فامیل و ... هیچ کس با خودش حرف نمی زند هیچ کس از خودش ایراد نمی گیرد هر چند که خودشان ضرر می کنند آنها از لذت و کیف صحبت کردن با خود چیزی نمی فهمم . صحبت کردن از عشق برای این مردم یعنی کنفرانس تاریخی دادن عشق برای این مردم مانند نمایشنامه هملت کسل کننده است آنها از عشق رومئوو ژولیت چیزی نمی دانند آنها از آرامش و دیوانگی سفیدی گچ دیوار چیزی نمی دانندزندگی برای این مردم یعنی بازی با یکدیگر یعنی سر کار گذاشتن پسر ها و بازی با رو حیه و احساسات دختران زندگی برای این مردم یعنی پولِ ِ قدرت ِ شهرت و شهوت زندگی برای این مردم یعنی چت ِ پست مدر نیست ِ تیپ و کامپیوتر و صدای بلند.
نمی دانم زندگی من چگونه است شاید زندگی من مانند پیکره ایست دردناک که هر چند وقت یک بار قسمتی از آن را جدا میکنند و رویش نمک می پاشند تا خرده خرده تمام شود نمی دانم قطعه های این پیکر را کجا می برند شاید به سگ گر همسایه میدهند . همان سگی که شب تا صبح او او می کند او هم
نمی تواند با خوردن زندگی من آرام بخوابد . شاید زندگی من برای او مانند افیونی شده که نمی تواند خوردن انرا کنار بگذارد و درد می کشد کاش میتوانستم زندگیم را یکباره تسلیم سگ گر همسایه کنم .
-----------------------------
فصل دوم: آشنایی با فرانک
-----------------------------
دختری از دور میآید . وای چقدر زیباست موهایش مانند درخت بید مجنون در اطراف صورتش ریخته موهایی مشکی و مجعد . " خطی مناسب از سر ِ گردن
بازو ِ کپل و ساق پاهایش می گذر د .صورتش مانند آفتاب می درخشد و کمان ابروانش مانند کمان رنگین کمان است. در یایی سیاه که در داخل ساحل برفی
که در درون صدفی درشت قرار دارد . مژه گانی بلند و بینی کوچک با لبانی که مانند غنچه نیمه باز است غنچه گل سرخ . او همچنان به من نزدیک میشود بوی یاس به مشام میرسد بوی عطر اوست. ناگهان گویی برق مرا گرفت . آیا درست دیده بودم .... ؟او به من نگاه کرده بود ؟ آیا او به من لبخند زد؟ نا خود آگاه به دنبالش به راه افتادم. سر کوچه ایستاد ومن جلورفتم...........
یک روز ... دو روز ... نه دو ماه و چهار روز است که با او آشنا شدم اسمش فرانک است . اگر اسمش را به من نمی گفت فکر میکردم اسمش لکاته است
به نظر دختر خوبی میآید امروز در پارک آن طرف چهار راه با او قرار دارم به سوی چهار راه به راه میافتم از مغازه ها عبور میکنم گویی خونی تازه در رگهای من به جریان افتاده خونی داغ که هنوز بوی نویی میدهد بوی مهر میدهد بوی تازگی و طراوت می دهد بوی ادکلن او را می دهد .
دختری از عرض خیابان می گذرد .
به سوی پارک می روم او با چشمانی سیاه ِ سیاه تر از شبهای من و مثل مروارید که در درون صدفهایی درشت قرار دارد منتظر است انگار گل سرخ به
گونه هایش خون دمیده پشت چشمانش گویی رنگین کمان بسته اند من می دانستم میدانستم کسی می اید کسی که مرا دوست دارد و عشق را با خود به ارمغان می اورد می دانستم کسی میآید کسی که مثل هیچ کس نیست ِ دیشب خوابش را دیدم و همان احساس فروغ را داشتم "من خواب دیده ام که کسی می آید خواب یک ستاره قرمز را وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می اید کسی میآید کسی دیگر کسی بهتر کسی که مثل هیچ کس نیست مثل آنکسیست که باید باشد و قدش از درختهای خانه معمار هم بلندتر است
و میتواند تمام حرفهای سخت کلاس سوم را با چشمهای بسته بخواند و میتوا ند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بر دارد"
در پارک آن طر ف چهار راه نشسته بودیم . خوشحال بودم به اندازه روزهایی که کارنامه ام را می گرفتم خوشحال بودم . چه دوران خوبی بود رشته من معماری بود معماری هم ریاضی داشت و من از ریاضی متنفر بودم پس درس را ول کردم درست مانند صادق.می خواستم خودم را نابود کنم که او آمد .
می گفت حاضر است برای خوشحالی من هر کاری بکند حتی حاضر است تمام قید و بند ها بشکند . آن روز معنی این حرف او را درک نکردم .
روزی دیگر......
باز هم همان پارک آن طرف چهار راه ......... همان صندلی........... روی صندلی که می نشستیم گدای معتاد لنگان آن طرف چهارراه را راحت می شد دید.که ناگهان... مردی با لباس فرم نظامی ...... خانوم با شما چه نسبتی دارن؟........ آقا تو رو خدا ........ آقا من آبرو دارم..... آقا... آقا...اینها کلماتی بودکه فرانک میگفت اما برای من اصلا اهمیتی نداشت فقط من از این ناراحت بودم که مبادا نتوانم دیگر فرانک را ببینم . خلاصه آن روز با کلی خواهش و تمنا های فرانک به خیر گذشت .
قرار شد دیگر همدیگر را در پارک نبینیم. می گفت من یک خانه مجردی دارم تو میتوانی به آنجا بیایی و مرا ببینی . پیشنهاد بدی نبود ....
چند روز بعد خانه فرانک......
خانه اش هم ما نند خودش زیبا بود . روی مبل نشسته بودم که با یک لیوان شربت وارد شد تمام حواسم به او بود نمی دانم چه شربتی بود شایدشرابی هفت ساله که زهر مار ناگ در آن ریخته اند. شاید مادرش که رقاصه معبدهای هند بوده این شراب را به یادگار برای او به ارث گذاشته بود کنار من روی مبل نشست او نگاهی ملیح و فریبا داشت و من مات و مبهوت در زیبایی او به چشمانش خیره شده بودم نمی دانم چه مدت این گونه به هم خیره بودیم که سوزشی ازناحیه دستم مرا متوجه خود ساخت به دستم که نگاه کردم دست او را روی دستم دیدم نگاهی به فرا نک انداختم ودستم را کشیدم . باز هم به من
نگاه میکرد می خواست چیزی بگوید و گفت : یادته بهت گفتم برای تو حاضرم تمام قید وبند هارا بشکنم و من چند دقیقه ای بود که نمی دانستم چرا به افتا دن شالش از روی سرش اهمیت نمی دهد و داشتم به این حرف او فکر می کردم اما مطمئن نبودم که اولین دکمه پیراهنش را گشود . مطمئن شدم . رویم را برگرداندم و از روی مبل بلند شدم ......
صدای بوق ماشینی مرا متوجه خود ساخت . کی از خانه فرانک بی رون آ مده بودم نمی دانستم . در راه خیلی فکر کردم چرا او اینگونه رفتار کرد من اورا برای ارضای غریزه جنسی خود نمی خواستم فقط من او را برای اینکه خلا تنهاییم را پر کند می خواستم .
یک روز ...دوروز... نه دو ماه و چهار روز است که از او خبری نیست تا به حال اینقدر از او بی خبر نبوده ام در این مدت خیلی فکر کردم . از پنجره اتاقم به خیابانی که به چهار راه منتهی می شود نگاه می کنم دختری از عرض خیابان گذشت . چشمم به تلفن آن طرف چهار راه افتاد ...
....گوشی را برداشتم ...شماره فرانک را گرفتم باید با او صحبت می کردم شاید او به خاطر عشق وعلاقه فراوانی که نسبت به من داشت این کار را کرده بود .
فرانک گوشی را برداشت. نه... نمی شد از پشت تلفن با او صحبت کرد باید به خانه اش میرفتم...
همین کوچه بود ... پلاک 13 همسایه فرانک از بیرون آمد و وارد شد و من هم پشت سر او وارد شدم همین که خواستم در بزنم اولین باری که دستم به در خورد در باز شد گویی با عجله در را بسته بودند . وارد شدم و با فجیع ترین صحنه زندیگیم مواجه شدم . تازه آنجا بود که به احساس صادق در مورد لکاته و رجاله ها پی بردم .
--------------------------------------
فصل سوم: آشنایی با معصومه
--------------------------------------
زندگی .........زندگی گوی نقره فامی است زنگار گرفته که سالها طول می کشد تا زنگار آ ن را پاک کرد . اگر به خاطر او نبود شاید تا به حال صد بار مرده بودم . بعضی انسانها دوای زنگ زدایی آن را می دانند و زود تر از حد معمول به خوشبختی می رسند اما بد بختند کسانی که دوای آن را هر گز پیدا نمی کنند . و با سمباده ذره ذره آنرا می زدایند به امید اینکه شاید بتوانند کاری از پیش ببرند اما این قطر زنگار است و ....
شاید تلمیح نگاهش بود که مرا به دام گیسوی کمندش دچار ساخت یا شاید سیاهی چشمانش از شبهای من سیاه تر بود و جزبه سیاهی پر ز مهرش مرا به سوی خود می کشاند . اما نمی دانستم در پس این شب هزاران ستاره مانند من خوابیده و من کوچک ستاره ای هستم که به تازگی از انفجاری بزرگ جان به در برده و به این کهکشان بی انتها پیوسته ام . نمی دانستم در انتهای این شب. خورشیدی سوزان است که مثل خدایان آدم خواران قربانی می طلبد و آنان را دانه دانه می بلعد و می سوزاند و خاکستران آنها را برای اینکه از دید دیگر قربانیان دور بماند در آسمان شبش به دست طوفان می سپارد .
نمی دانستم خورشیدی در انتظار است ِ خورشیدی داغ حتی داغ تر از کوره آجر پزی مش عباس . من به امید تاریکی و آرامش شب چشمانش نشسته بودم قافل از اینکه....... باورم نمی شد. او فقط مرابرای هوس میخواست و بس. اما من به او دل بسته بودم.
تصمیم خود را گرفته بودم ِ می خواستم عوض شوم من دیگر آدم قبلی نبودم . تمام دختران اینگونه بودند ومن باید انتقام می گرفتم باید از تمام دختران انتقام آن لحضه دردناک را که در خانه فرانک بر من گذشت میگرفتم .زندگی دیگر معنا و مفهوم گذشته را نداشت .
یک روز ... دو روز ... نه دو ماه و چهار روز از آن روز می گذرد به سمت پارک آن طرف چهارراه به راه افتادم ظهر زمستان بود . هیچ کس در چهار راه نبود حتی آن گدای معتاد لنگان هم نبود . دختری روی صندلی نشسته بود و داشت گریه میکرد .
ـ میتونم کمکتون کنم؟
او هم ناراحت بود داشت از تنهایی شکایت میکرد . به یاد خودم افتادم ِ همه دختر ها مثل هم هستند ِ همه آنها هوس بازند و من باید انتقام میگرفتم.برای شروع بد نبود با این دختر شروع کنم فرانک یک دختر بود او دل مرا شکسته بود من هم باید با دیگران اینگونه رفتار میکردم.
یک روز... دو روز ... نه دو سال و چهار ماه از آشنایی من و معصومه میگذرد . چهره اش هم مانند اسمش معصوم بود . واقعا دختر پاکی بود . ارتباط ما فقط در درد دل های معصومه خلاصه میشد . او به من عشق می ورزید ولی من ..... او مرا دوست داشت حتی بیشتر از خودش . به یاد انتقام گرفتن افتادم او به من دل بسته بود حالا وقت انتقام گرفتن بود شاید بهتر باشد این کار را با یک تقاضا انجام دهم همان تقاضایی که فرانک از من داشت مطمئن بودم که قبول نخواهد کرد . ... به او گفتم همان طور که انتظار داشتم قبول نکرد ومن گفتم اگر تقاضای مرا به انجام نرسانی ترا ترک خواهم کرد . رنگش از رخساره پرید . او واقعا مرادوست داشت و نمی خواست مرا از دست بدهد و از طرفی نمی خواست به تقاضای کثیف من جامه عمل بپوشاند . اما او به من دلبسته بود .لحضه ای نمی توانست دوری مرا تحمل کند . پس تقاضارا قبول کرد ....
یک روز ... دوروز ... نه دو ماه و چهار روز است که همچنان تقاضاهای بی جای مرا با دلی چرکین و بغضی نشکفته عملی میکند . حالا وقتش بود باید ضربه نهایی را می زدم . خیلی دختران دیگر هم بودند که باید از آنها انتقام میگرفتم همه آنها مانند فرانک بودند .
به معصومه گفتم میخواهم از تو جدا شوم من تورا فقط برای هوس می خواستم . دلم جای دیگریست . اشک در چشمانش حلقه بست نمی توانستم اشک او را ببینم رویم را برگرداندم . با هر بار هق هق بی صدای او گویی چنگ بر جگر من می زدند به راه افتادم و کم کم از او دورشدم.
------------------------------------
فصل چهارم : مرگ
------------------------------------
صبح روز بعد اصلا حوصله نداشتم دلم گرفته بود احساس میکردم بدون اینکه خود بخواهم به او دلبسته بودم من او را دوست داشتم . شاید باید از معصومه عذرخواهی کنم شاید همه دختر ها مثل هم نباشن نه نسیتن . باید مصومه را ببینم .
بیرون زدم همان طور که به طرف چهار راه میرفتم ازکنار دکه روزنامه فروشی رد شدم که تصویر معصومه جلوی چشمم آمد اول فکر کردم اشتباه می کنم اما نه چشمان معصوم معصومه بود که تو عکسی که تو روزنامه صبح انداخته بودند خود نما یی میکرد . نوشته کنار آن را که خواندم انگار جسمم سرد شد .
نوشته بود این دختر خود کشی کرد. دنیا به دور سرم چرخید روی عکس معصومه افتادم وزار زار گریه کردم شاید این اولین باری بود که گریه میکردم . دیگر دیر شده بود . باید حدس میزدم او پاک تر از این حرفها بود که بتواند با وجود عملی کردن خواسته های شوم من بدون من وجدان خود را راضی نگاه دارد او فقط به این دلیل خواسته های مرا عملی میکرد که فکر میکرد مرد زندگی خود را پیدا کرده .
تمام نفرتی که در مدت این سه سال از فرانک به دل گرفت بودم بر افروخته شد مصوب تمام مشکلات من او بود مصوب مرگ معصومه او بود او بود که در تمام این مدت با من بازی کرد .
فرانک باید تقاص خون معصومه ـ پاک ترین دختری که در تمام عمرم دیده بودم ـ را پس بدهد آری ...
چند روز بود که فرانک را تعقیب می کردم ِ هر روز با یک رجاله بود یک روز که تنها بود سر راهش قرار گرفتم زیاد از دیدن من شوکه نشد گویی میدانست بر می گردم اما نمی دانست برای چه .
گفتم مرا ببخش من اشتباه میکردم در تمام این مدت گرمایی سوزاننده تر از دست تو نیافتم . لبخندی شیطانی بر لبانش نقش بست که می خواست به من بفهماند که تورا بخشیده ام .
ـ فردا شب بیا خانه من امشب من کار دارم .
شا ید به دنبال رجاله ای دیگر میرفت.
شب بود هواسوز بدی داشت وارد خانه اش شدم روی مبل نشستم با شربت وارد شد همان شربتی که درآن زهر مار ناگ بود کنار من روی مبل نشست
گفتم فرانک چشمانت را ببند می خواهم برایت غیر منتظره باشد چشمانش را بست خنجری که در بارانی ام گذاشته بودم بیرون آوردم و در قلب کثیفش فرو کردم خونی سیاه از آن سرازیر شد نفسش بالا نمی آمد خنجر را بیرون کشیدم و در سمت دیگر سینه اش فرو کردم انگار راحت شده بودم نفس راحتی کشیدم.
یک روز ... دو روز ... نه دو ماه و چهار روز از آن ماجرا می گذردِ سرما در مغزاستخوان آدمی پتک می کوبد ِ صدای چند جوان مست به گوش میرسدکه در حالی که بطری شراب را در دست گرفته اند می خوانند"بیا بریم شراب خوریم شراب ملک ری خوریم حالا نخوریم پس کی خوریم؟"صدای آنان در صدای باد ودر سکوت جنگل می پیچد و محو میشو د. خوریم..... یم... یم... یم.. . در بلندای پارک جنگلی ایستاده ام و به سر نوشت خود می نگرم ِ از آن زمان که نماز می خواندم و درس خوان بودم تا زمان انزوا و بعد از آن آشناییم با فرانک ِ تمام سر نوشتم از جلوی چشمم مرور می شود لحظاتی که با معصومه سپری کردم که هر لحظه اش برایم شیرین ترین لحظات عمرم گذشت بعد از تمام شدن تمام این ماجر ها یکی از رجا له ها گفت : از دنیا لذت ببر دنیا جای لذت است .
هنوز هم در مسائل دینی با خودم مشکل دارم .... بانگ اذان یا شهوتهای دنیوی . نه... نه بانگ اذان نه لذات رجاله ها چاره کار فقط مرگ است و اینجا بهترین جا برای خاتمه دادن به این سر نوشت ننگین ونکبت بار . از بالای این جنگل به دره خواهم پرید و فصل مرگ زندگی ام را به پایان خواهم برد و رجاله ها را با دنیای خودشان و فرانک ها و آن چهار راه شوم تنها می گذارم.

حمید آریان -------------------------------------------------------------------
خطاب به صادق هدایت : امید وارم مرا بخشیده باشی که بدون اجازه در بعضی جا ها از جملاتت استفاده کردم دلم نیامد قلم زیبای تو را در بوف کور فراموش کنم.
---------------------------------------------------------------------
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31745< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي